بعد از آبانماه سال ۹۶ و بعد از این که دیگه کمکم دوستام متوجه شدن طی چند ماه گذشته چی به سر من اومده، هر کدوم با روش خودشون شروع کردن به کمک کردن به من. یکی هر دیقه باهام میومد بیرون، یکی از خدا و اعتقاد میگفت، یکی از مشکلاتی که تو هر ازدواجی هست حرف میزد، یکی تلاش میکرد منو بخندونه و ... یکی از دوستام هم بهم توصیه کرد کتاب «دوستش داشتم» از «آنا گاوالدا» رو بخونم.
من طی اون مدت هم خیلی کتاب میخوندم، هم خیلی فیلم میدیدم. چون این دو تا، دقیقا راهی بودن برای این که از دنیای واقعی و مصیبتهاش فاصله بگیرم و خوشحالتر باشم. برای همین بدون این که موضوع کتاب رو بدونم، بلافاصله از فیدیبو خریدمش و شروع کردم به خوندن. کتاب راجع به زنی بود که شوهرش بهش خیانت کردهبود و بعد هم گذاشتهبود رفتهبود.
نکتهی قوت کتاب این بود که احساسات اون زن و برخورد بقیه خوب بیان شدهبود و خیلی واقعی به نظر میومد. اینو من که تو شرایط مشابهی بودم خوب درک میکردم. اون حس بلاتکلیفی و گیجی و ناامیدی ناشی از به هم ریختن نقشههایی که برای آیندهت کشیدی و ... رو میشد از لای جملات فهمید. اما شرایط من با اون زن چند تا تفاوت مهم داشت. یکی این که خیلی مطمئن نبودم بحث خیانت وسط باشه. دوم این که تصمیم نهایی رو خودم گرفتهبودم و کسی ترکم نکردهبود، سوم این که برخلاف زن داستان که دو تا هم بچه داشت، من باهاش زندگی نکردهبودم و از همه مهمتر این که برخلاف عنوان کتاب، واقعا دیگه دوستش نداشتم. حتی ازش متنفر هم نبودم. برام کاملا غریبهبود. انگار که هیچ وقت هیچ ارتباطی بین ما نبوده.
کتاب رو همون موقع خوندم و بخشهاییش رو هم هایلایت کردم و میدونم که حداقل طی دو سال گذشته به اون کتاب برنگشتم.
***
چند روز پیش طی آخرین پیامهام به قاف، براش نوشتم:« جملهی خیلی تلخیه، ولی به هر حال "زندگی ادامه داره" و تو هر شرایط و بعد از هر سختی، بالاخره به روال سابقش برمیگرده یا وادارت میکنه به روال جدید عادت کنی.» و لحظهای که داشتم این جمله رو مینوشتم، به معنی واقعی کلمه بهش اعتقاد داشتم. چون قبلا تجربهش کردهبودم. و البته که میزان تلخیش رو این مدت خیلی حس میکنم. میدونم که نهایتا تا یکی دو ماه دیگه اوضاع به حالت قبل برمیگرده و من میشم همون آدمی که تا قبل از پنجم مرداد ماه بودم، اما واقعیتش اینه که به معنی واقعی کلمه «دلم نمیخواد» که این اتفاق بیفته. و این یه لوپ بینهایته. چون میدونم تا یکی دو ماه دیگه این «دلم نمیخواد» هم خودش حل میشه و باز این رو هم دلم نمیخواد و الخ!
تو همین حال و هوا، داشتم کتابهایی که تو حساب فیدیبو دارم رو چک میکردم، که یهو چشمم دوباره به این کتاب افتاد و بازش کردم و شروع کردم به خوندن هایلایتها و اولین هایلایتی که خوندم خیلی شبیه بود به جملهای که خودم چند روز پیش نوشتهبودم و این اتفاق خیلی به نظرم جالب اومد. فکر کردم درسته که اون جمله رو به عینه خودم تجربه کردم و بهش رسیدم، ولی بعید نیست جرقهی پذیرفتنش از همین کتاب خوردهباشه تو ذهن و زندگیم.
بریدههای کتاب رو در ادامه مینویسم:
... زندگی، حتی وقتی انکارش میکنی، حتی وقتی به آن بیاعتنایی، حتی وقتی از قبولش سر باز میزنی، از تو قویتر است.از همهچیز قویتر است. آدمها از اردوگاههای کار اجباری برگشتند و دوباره زاد ولد کردند. مردان و زنانی که شکنجهشدهبودند، مرگ نزدیکان و خاکستر شدن خانومانشان را دیدهبودند، دوباره دنبال اتوبوس دویدند، دوباره دربارهی هوا حرف زدند و دخترهایشان را شوهر دادند. باورکردنی نیست، اما همین است دیگر. زندگی از هر چیزی نیرومندتر است. وانگهی، مگر ما کی هستیم که این همه برای خودمان اهمیت قائل میشویم؟ تقلا میکنیم و فریاد میزنیم که چی؟ برای چی؟ که چی بشود؟...
***
... به خودم گفتم: «بجنب، یک بار برای همیشه از ته دل گریه کن. بعد اشکهایت را خشک کن، دستمالت را کنار بگذار، هیکل بزرگ ماتمزدهات را تکانی بده و تمامش کن. به چیز دیگری فکر کن. راه بیفت و همه چیز را از نو شروع کن.»...
***
تله این است که فکر کنیم خوشبختی حقمان است. چقدر احمقیم. آنقدر سادهلوحیم که لحظهای باور میکنیم مهار زندگیمان را به دست داریم.
مهار زندگی از دستمان در میرود، اما مهم نیست. چندان اهمیتی ندارد...
بهتر است از قبل بدانیم.
«از قبل» یعنی از کی؟
از قبل.
مثلا قبل از این که به اتاقها رنگ صورتی بزنیم...
حق با پییر است، چرا ضعفمان را نشان بدهیم؟ ضعفمان را نشان بدهیم که آزار ببینیم؟
***
«آره، چقدر این زندگی نکبت است... کوفت است.»
«اما تو هنوز جوانی...»
«نه، پیرم. احساس پیری میکنم. به کلی درب و داغان شدهام. احساس میکنم دارم آدم بددلی میشوم. از این به بعد به زندگیم مثل یک زن خیانت دیده نگاه میکنم. دیگر در را به روی کسی باز نمیکنم. هر کس در بزند میگویم: برو عقب، اول دست راستت را نشان بده. خب حالا آن یکی را ببینم. کفشهایت را پاک کن. دم در بمان. از جایت تکان نخور.»
«نه، تو هیچ وقت این طوری نمیشوی. حتی اگر بخواهی هم نمیتوانی. آدمها باز به زندگیت میآیند و میروند، همان طور که تا حالا آمدهاند و رفتهاند، و تو باز هم رنج خواهی کشید. درستش هم همین است. نگران تو نیستم.»
- شنبه ۲۴ آبان ۹۹