راسپینا

راسپینا

فصل طلایی

یا نه!

دیشب تا صبح بیدار موندم و تا حدودی دیروز رو جبران کردم. بالاخره همه‌ی اون تب‌ها بسته شد. دوست داشتم یه روزه تموم بشه، ولی دو روز طول کشید. البته اشکال نداره. حالا باید دو تا مقاله بخونم و نمی‌دونم مقاله خوندن دیگه استرسش چیه؟ البته همیشه همینه، وقتی کار می‌رسه به اونجایی که «بگردیم ببینیم برا این مسئله‌مون راهکاری پیدا می‌کنیم یا نه؟» من از ترس «یا نه» قفل می‌کنم و خیلی طول می‌کشه تا برم سراغ بخش «بگردیم»ش.

ساعت ۵ و نیم صبح خوابیدم و حالا دو ساعته که بیدارم، ولی دست و دلم انگار به کار نمیره. یه ترکیبیم از استرس و منگی. دقت کردم روزایی که به محض بیدار شدن میرم تو تلگرام و اینستا، بازدهیم خیلی کمتره. این دو تا انگار یه چاه عمیقن که صبح به صبح خودمو میندازم توشون و خیلی سخت ازشون میام بیرون. ولی روزایی که اولش سراغ اینا نمیرم، دیگه بعدش هم نمیرم و بازدهی میره بالاتر. امروز هم با فکر «حالا خیلی خوابآلودم، بذار یه ذره اینا رو چک کنم تا خوابم بپره» رفتم سراغ‌شون و تادا! حالا ۲ ساعت گذشته. درسته تو این فاصله یه سری کارای دیگه هم انجام دادم، ولی بازم.


+ بی‌ربط: بعضی وقتا یه تجربه‌هایی داری که می‌تونه به بقیه کمک کنه. اما وقتی میگی و می‌بینی طرف دوست داره به روش خودش عمل کنه، دیگه باید دست بکشی.ممکنه اون آدم کلی وقت از دست بده و نهایت به حرف تو برسه و این اتفاق برای من دو تا سختی داره: اولیش این که سخته نگاه کنی داره کند حرکت می‌کنه یا حتی اشتباه می‌کنه، دومیش هم اینه که اگه به همون جایی که تو می‌گفتی رسید خودتو بابت بیشتر اصرار نکردن سرزنش نکنی.

بعد از امتحان

امروز هیچ کاری نکردم. در هیچ راستایی هیچ قدمی برنداشتم. حتی یه دونه. محمود گفت اشکال نداره، امروز رو استراحت کردی، ولی جواب من بدون لحظه‌ای وقفه این بود که نه، حتی استراحت هم نکردم. چون مدام ذهنم درگیر کارام بود.
دلم لک زده برا یه «بعد از امتحان». از اون بعدازظهرهایی که دو روز قبلش فقط داشتی درس می‌خوندی و صبحش امتحانه رو دادی و حالا با خیال راحت می‌تونی تا شب خیابونا رو متر کنی. دلم هوای آذر ماه رو می‌خواد. لباس زمستونی، شال گردن رنگی، زمین خیس... از کجا معلوم شد؟ شاید آذرماه امسال، همون «بعد از امتحان»ای باشه که دلم می‌خواد. اون وقت دیگه بند نمیشم یه جا. راه میفتم تو خیابون و راه میرم و راه میرم و راه میرم و خیال می‌بافم...

+ داشتم فکر می‌کردم یه روزی تصمیم گرفتم یه جای عمومی‌تر بنویسم که یاد بگیرم باید یه چیزایی رو هم بروز بدم. ولی الان که نیاز به آرامش دارم، باز پناه آوردم به همین گوشه‌ی دنج همیشگی. نکنه تمام این مدت الکی داشتم به خودم فشار میاوردم؟

دوران بلاتکلیفی

نمی‌دونم. ته تهش اینه که واقعا نمی‌دونم. داستان عجیبیه خب آخه. وقتی داری برا یه امتحان می‌خونی، یا یه پروژه‌ی کاری رو شروع می‌کنی، ممکنه موفق بشی و ممکن هم هست نشی. اما چیزی که مهمه اینه که معمولا یه تایم تخمینی برا فهمیدن نتیجه داری. یعنی مثلا می‌دونی که استاد نهایتا تا ۲ ماه دیگه نمره‌ها رو وارد می‌کنه. یا پروژه‌ی کاریت به مرور بهت می‌فهمونه که همچنان برام وقت بذار، یا کلا وقت نذار و بسه و من قرار نیست به نتیجه برسم.
اما یه سری کارا این جوری نیست. مثلا ازدواج. وقتی میری و شروع می‌کنی با یکی آشنا بشی، هیچ جوره نمی‌دونی کی قراره نتیجه‌ی نهایی مشخص بشه. نمی‌دونی چقدر دیگه باید تلاش کنی، نمی‌دونی با چند نفر دیگه قراره حرف بزنی تا به نتیجه برسی. اصلا قراره به نتیجه برسی یا نه؟ و با هر کدوم از اون افراد اگه به نتیجه برسی، کل آینده‌ت جور دیگه‌ای رقم می‌خوره. حتی نمی‌دونی نهایتا نتیجه‌ای که می‌گیری کاملا قطعیه یا قراره یه روزی، یه جایی تصمیم بگیری همه چیو تموم کنی و برگردی به دوران مجردیت. یعنی این پروسه اون قدر سخت و عجیب غریبه و احتمال به نتیجه رسیدنش کمه که که حتی گاهی برمی‌گردی به عقب و با خودت میگی یعنی چطور شد که این طور شد؟!

+ سختی‌های هر کار گاهی واقعا ربطی به درجه‌ی سختی خود اون کار نداره. سختی اصلی مال طول دوران بلاتکلیفیه.

+ یه چیز بی‌ربط: دیروز از صبح که بیدار شدم هی داشتم فکر می‌کردم که امروز دوشنبه‌س و من یه کاری دارم. ولی هر چی فکر کردم یادم نیفتاد. طی روز چند بار این فکر اومد تو ذهنم و هیچی یادم نیفتاد. ساعت ۹ و ۵۶ دقیقه‌ی شب یهو یادم افتاد که عه! من دوشنبه‌ها ساعت ۱۰ شب جلسه دارم! هول‌هولکی گروه رو باز کردم ببینم بهم نگفتن چیزی ارائه بده و اینا، که دیدم نوشتن امروز جلسه کنسله. درسته که از کنسل شدن جلسه در لحظه خیلی خوشحال شدم، ولی خوشحالی اصلیم از این بود که: «حالا که قرار بوده تشکیل نشه، چه خوب که از صبح اصلا یادم هم نبود. وگرنه حداقل تا عصر الکی استرس می‌کشیدم!»

تب‌های باز

دو شب پیش خواب می‌دیدم اینجا رو آپدیت کردم. البته که قبلش هم تو فکرش بودم. یادم نیست چی می‌نوشتم، فقط اون صحنه‌ی آخر که لپ‌تاپم رو بستم، گذاشتم تو کوله رو یادمه. خلاصه که اومدم خوابم رو تعبیر کنم.

تعداد tab های باز داخل مرورگرم با میزان استرسی که تجربه می‌کنم رابطه‌ی مستقیم داره. یه ۱۰، ۱۵ روز بود هر تبی که باز می‌کردم رو بلافاصله کاراش رو انجام می‌دادم و می‌بستم و زندگی خیلی زیباتر بود. اگه یادداشتی لازم بود بنویسم، سریع می‌نوشتم و تب رو می‌بستم. اگه چیزی لازم بود آپلود کنم، سریع آپلود می‌کردم و تب رو می‌بستم. اگه قرار بود چیزی نصب کنم یا برا کسی بفرستم هم همین‌طور. الان ولی انگار دوباره یکی دنبالم کرده. یکی دنبال کرده و میگه اگه هر صفحه‌ای که لازم داری رو زودتر باز نکنی ممکنه بعدا هم یادت بره بازش کنی، یکی دیگه هم بهم یادآوری می‌کنه که بهتره دقت کارت رو ببری بالاتر و این قدر سریع نبندی‌شون. نتیجه اینه که الان حداقل ۴۰ تا تب باز دارم.

این دومیه که میگه کارات رو بیشتر کش بده استرسه. هر وقت که میاد دوست دارم ذره‌ذره‌ی کارام رو ببرم زیر ذره‌بین و ایرادای احتمالیش رو رفع کنم یا بکوبم تو سر خودم و در نهایت هم نه از اون ذراتی که بررسی کردم، که از یه اشتباه کاملا بدیهی و یه بی‌دقتی خیلی ناجور ضربه می‌خورم. ولی خب، چاره‌ای نیست. فعلا باید باهاشون مدارا کنم. دیروز به خودم قول دادم تا اینایی که بازن رو نبستم، سراغ باز کردن تب جدیدی نرم. ولی خب، این قول هم یه باگی داشت. باگش اینه که می‌تونم تا آخر عمرم نه سراغ بستن اینا برم، نه سراغ باز کردن تب جدید! اینه که امروز به خودم قول دادم تا آخر شب همه رو ببندم.


ذهنم خیلی شلوغه. دقیقا مثل مرورگرم. با یه حالت گنگ و مبهمی دارم پیش میرم و برا این که یه وقت کم نیارم هرروز فقط به همون روز فکر می‌کنم. مثلا الان اگه بخوام به فردا هم فکر کنم که نابود میشم. ولی همین جوری الکی هم نیست. درگیر مهرماهم. دلم سفر می‌خواد. یه سری چیزا نگرانم می‌کنه و کار خاصی از دستم برنمیاد. از موقعیت خونه راضی نیستم. دوست دارم مستقل‌تر باشیم. خوب نیست دیگه با خانواده تو یه طبقه. سرمای هوا هم بلاتکلیفم کرده. یه ساعتایی از روز کولر خاموشه و من با جوراب ضخیم و سویشرت دارم می‌چرخم، یه ساعتایی همین هم کافی نیست و پتو هم باید باشه، یه ساعتایی هم برعکس، جوراب و سویشرت و پتو تعطیل میشه و کولر رو هم باید روشن کنم چون دارم می‌پزم.


می‌خوام این تب رو ببندم کم‌کم. امیدوارم شروعی باشه برای بستن همه ی تب‌ها تا آخر شب!

حسودی به خودم؟

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

تروما

هر بار صدای زن همسایه میاد که داره سر بچه‌هاش داد می‌زنه، همون اندازه که من به هم می‌ریزم و دنیا رو سرم آوار میشه، همون قدر مامانم ازش دفاع می‌کنه که «خب آدم که نمی‌دونه این زن چی کشیده و چرا اعصابش این جوری داغونه»

+ تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل...

مبارکه؟!

آقا برید قدر دوران تجردتون رو بدونید. متاهل که باشید به محض این که حرفی از سردرد و کمردرد و حالت‌تهوع و کوفت و زهرمار بزنید، بالاخره یکی پیدا میشه که تبریک بگه یا در بهترین حالت ازتون بپرسه که «مبارکه؟!»

خب خوش به حال خودت که همه‌ی درد و مرضات فقط تو دوران بارداریت بوده و هیچ تصوری از سردرد در حالت عادی نداری!

سالِ دیگه

دعای جوشن کبیر رو تو مفاتیح پیدا کردم و به فراز پنجم نرسیده زدم زیر گریه. یه جوری که دیگه چشمام به زور می‌دید و اگه صوت دعا از گوشیم پخش نمی‌شد، نمی‌تونستم ادامه بدم. من آدم گریه کردن تو شب‌های قدر نبودم. ته تهش با کلی زور زدن یه کوچولو چشمام تر می‌شد. دیشب ولی فرق داشت. مفاتیح رو که گرفتم دستم، صدای محمود پیچید تو گوشم که می‌گفت «شب‌های قدر هیچ جا نمیری؟ می‌مونی خونه؟ تقدیر یه سالت نوشته میشه، برو یه جای زیارتی!» تقدیر یه سال! راستی پارسال شب قدر من چی خواسته‌بودم از خدا؟ تو چه حالی بودم؟ امسال چرا دلم کربلاست؟ چون کربلا رو دیدم؟ یا چون محمود رفته کربلا؟
***
قرار بود بعد از عقد ۴ روز بریم کیش، بعدم ۳ روز قشم و بعدم بیایم سر خونه‌زندگی‌مون. دو هفته مونده به عقد زنگ زد گفت «نظرت چیه بریم کربلا؟ هم کلا خوبه که بریم و زندگی‌مون رو با یه سفر زیارتی شروع کنیم، هم این که میگن اگه بعد از کیش بری قشم می‌خوره تو ذوقت. بعد از کیش برگردیم تهران، دو سه روز بعد بریم کربلا، سال تحویل اونجا باشیم و بعد برگردیم. البته می‌تونیم همین برنامه‌مون رو داشته‌باشیم، شب‌های قدر بریم کربلا.»
اون موقع رابطه‌ی من با رییس شکرآب بود. دوست نداشتم بیشتر مرخصی بگیرم ازش. ترس قضا شدن روزه‌هام رو هم داشتم. تو ذهنم با برنامه‌ی اول موافقت کردم. قبل از این که نظرم رو اعلام کنم ادامه داد «پارسال که شب قدر رفته‌بودم کربلا، دعا کردم تا سال بعد این موقع ازدواج کرده‌باشم. خوبه که امسال با هم بریم.» با خنده گفتم «ازدواج کرده باشی؟ شخص خاصی هم مد نظرت بود حالا؟» گفت «حالا... یه نیم نگاهی بهت داشتم!» تکرار کردم «نیم نگاه!» و خندیدم.
***
راستی من پارسال شب قدر چی خواستم از خدا که قسمتم کرد طی همین یه سال دو بار برم کربلا؟ اونم من قدرنشناسی که بعد از تموم شدن حرفای محمود بهش گفتم «نه، همون سال تحویل رو بریم. شب قدر نه» و دیشب داشتم دق می‌کردم از پشیمونی. من پارسال چی خواستم از خدا که الان اینجام؟ منی که واقعا داشتم به سمت از دست دادن اعتقاداتم می‌رفتم. اصلا هیچ کدوم از اتفاقایی که تو این یه سال برام افتاد رو می‌تونستم تصور کنم؟ من خواستم، یا محمود؟
***
به فراز پنجم نرسیده چشمام پر از اشک شد و به این فکر کردم که من چیزی نمی‌خوام خدا. وقتی چیزهایی رو بهم میدی که حتی به ذهنم خطور نمی‌کنه، من اصلا چطور ازت چیزی بخوام؟ چیزی نمی‌خوام به جز... سال دیگه، شب قدر، کربلا.

+ البته که بعدش باز چیزهایی خواستم. شب قدره ها! شوخی نیست که.

سال نو، زندگی نو

اون قدر اینجا ننوشتم که حتی نمی‌دونم چطور نوشتن رو شروع کنم:))
باورم نمیشه محتوای پست قبل در مورد آشنایی و خواستگاری و ... بود و الان نزدیک به یه ماهه که از خانه‌ی پدری خروج کردم. عروسی نگرفتیم. یه مراسم عقد با حضور فامیل‌های نزدیک گرفتیم و اومدیم سر خونه زندگی‌مون. البته یه بله‌برون ساده با حضور ۱۰،۱۵ نفر از بزرگای فامیل دو طرف هم داشتیم و کل مراسم‌های ما همین بود. همه‌ی رسم و رسوم‌ دوران عقد رو هم با ترفندِ «ما که دوران عقد نداریم، این عیدی آوردن و یلدایی و ... هم همه‌ش مال دوران عقده» پیچوندیم. بقیه رو خیلی نمی‌دونم، ولی تو شهر ما کلی رسم و رسوم هست که خانواده‌ی داماد باید برا هر مناسبتی هی برا عروس کادو بیارن، شام بیارن، شیرینی و میوه بیارن و کیه که ندونه همه‌ی این مراسم‌ها به غیر از خرج و بریز و بپاش، کلی استرس هم به همراه داره؟
عقد رو هم از همون اول دوتایی تصمیم گرفتیم محضری بگیریم. چرا؟ چون به نظرمون گرفتن مراسم مفصل نه تنها ضرورری نبود که اصلا تو شرایط ما درست هم نبود. همون اول و قبل از این که هنوز همه چی قطعی بشه به مامانم گفتم :«اینا دارن مردمو تو خیابون می‌کشن، بعد من جشن بگیرم تو این اوضاع؟!» البته که دلایل دیگه هم داشتیم. مثلا این که خیلیا پول ندارن که مراسم بگیرن یا حتی ۴ تا تیکه وسیله‌ی اساسی بخرن و برن سر زندگی‌شون، ما چرا بگیریم؟ یا بهتره اول زندگی به جای گرفتن مراسم مفصل پولش رو صرف موارد دیگه کنیم. دلایل دیگه هم داشتیم. مثلا این که من از همون اول هم خیلی برام مهم نبود که پیرهن عروس بپوشم و برقصم و ... محمود هم که کلا موسیقی گوش نمیده و با خودم گفتم خب چرا باید وادارش کنم مراسمی بگیره که اگه دست خودش بود حتی توش شرکت نمی‌کرد؟ یه دلیل دیگه‌مون هم این بود که فامیلامون تو ۳، ۴ تا شهر مختلف پخش بودن و اگه مثلا مراسم ۲۰۰ نفری می‌گرفتیم، جایی نداشتیم که مهمونا توش بمونن.
تو این پروسه البته خانواده‌ها هم تا حد خوبی باهامون راه اومدن و خوشختانه مخالفتی نکردن.
نیمه‌ی شعبان بود که مراسم ما برگزار شد و فرداش دوتایی رفتیم سفر و بعد یه سفر دیگه و بالاخره از ۲ فروردین تو خونه‌مون مستقر شدیم. خونه‌ای که سعی کردیم با کمترین و محدود‌ترین وسایل ممکن بچینیمش و تا جایی که ممکنه حتی از وسایل دست دوم توش استفاده کنیم. مثلا تخت و میز آرایش رو از مادر محمود گرفتیم چون اسباب‌کشی داشت و نمی‌خواست‌شون. یا پرده‌ی اتاق‌هارو با بریدن و اندازه کردن سه تا از پرده‌های قدیمی ما آماده کردیم. تلوزیون نگرفتیم. تعداد خیلی زیادی از وسایل برقی که خانواده از قبل برای من نگه داشته‌بودن رو نیاوردیم و به یه گوشتکوب برقی و یه ساندویچ‌ساز و یه قهوه‌سازِ استفاده شده اکتفا کردیم. مبل‌هامون رو به یه مبل سه نفره و یه مبل تک‌نفره محدود کردیم(البته یه میز ناهارخوری هم گرفتیم و برای حضور مهمون رو صندلی‌هاش حساب باز کردیم! خلاصه که نترسید، جا داریم:دی ) . اتاق‌ها رو هم موکت کردیم و برا کل خونه یه دونه فرش ۶ متری خریدیم.
تو این قسمت هم البته قانع کردن خانواده‌ی من که از سال‌ها قبل از شیر مرغ تا جون آدمیزاد برام گرفته‌بودن و نگه داشته‌بودن یه کم سخت بود، ولی وقتی دلایل‌مون رو براشون توضیح دادیم، نهایتا راضی شدن که ما حداقل الان از اون وسایل استفاده نکنیم.

***
زندگی متاهلی تا اینجاش خوب بوده: یا تو سفر بودیم، یا مهمون بودیم، یا برامون غذا فرستادن:))
خلاصه که من تا الان کلا ۲ وعده غذا پختم. ظرفا رو هم محمود می‌شوره و این عالیه!
چی بگم دیگه؟ سال نوتون مبارک، نماز و روزه‌هاتون هم قبول:))

+ راستی! سفر دومیه که گفتم بعد از مراسم با هم رفتیم، کربلا بود.(برا اونایی که یادشونه چی شد که این جوری شد:)) )

چشم‌های براق(رمز دارید!)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
Designed By Erfan Powered by Bayan