راسپینا

راسپینا

فصل طلایی

این بار می‌ترسم(رمز همان قبلی)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

آتش‌بس‌طور۳ (رمز همان قبلی)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

آتش‌بس‌طور۲(رمز همان قبلی)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

آنچه گذشت (رمز همان قبلی)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

تصمیم اصلی (رمز همان قبلی)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

آتش‌بس‌طور(رمز اگر بخواهید داده می‌شود)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

:)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

روی دوم سکه

طی دو سال گذشته خیلیا به من گفتن قوی بودی. خیلیا تشویقم کردن بابت موندن تو این مجموعه. بابت این که بعد از اون ماجراها ول نکردم برم. شاید قوی بودم واقعا. نمی‌دونم. اما یه چیزی ته دلم می‌گفت باید بمونی. می‌گفت تو هدف داری و «رفتن» تو رو از هدفت دور می‌کنه و همه‌ی زحمات این سال‌هات رو به باد میده. من نموندم که قوی بودنم رو به رخ کسی بکشم. من به خاطر اون صدا موندم. صدایی که نمی‌دونستم از کجا میاد.
تو تمام این مدت یه روزایی طاقتم طاق شد. یه روزایی شکستم. یه روزایی حسرت خوردم و یادم نمیره شب‌هایی که زارزار گریه می‌کردم و به خدا گله می‌کردم که «چطور دلت اومد اونو بهم نشون بدی و بعد ازم بگیریش؟!» این سوزناک‌ترین جمله‌ای بود که می‌تونستم بگم. جمله‌ای بود که وقتی می‌گفتمش دیگه نمی‌تونستم اشک‌هام رو کنترل کنم. به خیالم این جمله دل سنگ رو آب می‌کرد.
آره، من موندم. من تو این دو سال هر روز کسی رو دیدم که زمانی دوستش داشتم. زمانی دوستم داشت. زمانی اعتمادم رو جلب کرده‌بود،زمانی با احساساتم بازی کرده‌بود و زمانی دلم رو شکسته‌بود. من تو این دو سال هر روز کسی رو می‌دیدم که با تمام قدرتش منو کوبیده‌بود زمین و خودم رو می‌دیدم که بلند شده‌بودم. که بزرگ شده‌بودم.
من تمام این دوسال موندم چون باید این طرف سکه رو هم می‌دیدم. اون موقع این رو نمی‌دونستم. اون موقع فقط به صدایی که می‌گفت باید بمونی اعتماد کردم. اما این روزها می‌دونم درست اعتماد کردم. گاهی آدم باید بمونه و تماشاچی باشه.
این روزها دیگه خیلی وقته به خدا نمیگم «چطور دلت اومد اونو بهم نشون بدی و بعد ازم بگیریش؟!» اما گاهی خدا رو تصور می‌کنم که حین شنیدن همین جمله داشته با لبخند نگاهم می‌کرده. از همون لبخندایی که وقتی یه بچه تازه یاد گرفته راه بره و می‌خوره زمین و بعض می‌کنه رو لب مامان و باباش نقش می‌بنده. مامان و بابایی که می‌دونن این زمین خوردنا چیزی نیست. مامان و بابایی که می‌دونن چند لحظه بعد اون بچه قراره از جاش بلند بشه و به راه رفتنش ادامه بده.
نمی‌تونم بگم دوستش ندارم. اما می‌تونم بگم بخش بزرگی از این دوست داشتن از سر دلسوزیه. دلم براش می‌سوزه که این قدر تنهاست. این روزها که از دستش ناراحتم هر کس ماجرا رو می‌فهمه حق رو به من میده و بعد شروع می‌کنه از مشکلاتی که با اون داره حرف می‌زنه. حس عجیبیه. هم دلم قرص‌تر میشه که حق با منه و باید از مسیر اصولیش پیش برم و قضیه رو پیگیری کنم تا دوباره پیش نیاد، هم پر از غم میشم وقتی می‌بینم این همه آدم خوب رو از دست داده. هم حس غرور بهم دست میده از این که می‌بینم با وجود اون پیشینه‌ی عجیب و غریب تو روابط‌مون من اون قدر صبور بودم که آخرین کسی باشم که باهاش به مشکل خورده و هم غمگین میشم وقتی می‌بینم واقعا من آخرین نفرم و دیگه کسی نمونده براش.
من این روزها دوستش دارم. شاید مادرانه.

منطقی هم پشت این ناراحتی هست؟

نشستم پشت فرمون و گریه کردم. فقط اشک نریختم، های‌های گریه کردم. با صدای بلند. این اولین صدای این آشنایی بود. طی یک ماه گذشته هیچ جا -حتی پیش صمیمی‌ترین دوستام- صداش رو درنیاورده‌بودم.
 تموم شد؟ نه هنوز. اگه تموم بشه ناراحت میشم؟ نه واقعا. چرا گریه می‌کردم؟ نمی‌دونم. همین دو سه روز پیش داشتم به خواهرم می‌گفتم این آشنایی اگه به ثمر نرسه هم واقعا من ناراحت نخواهم شد و ضربه‌ای نخواهم خورد. چون ارتباط سالمی بود. دو نفر آدم عاقل و بالغ بودیم که بدون هیچ آشنایی قبلی به هم معرفی شده‌بودیم و خیلی منطقی داشتیم بررسی می‌کردیم که آیا می‌تونیم یه زندگی رو با هم شروع کنیم یا نه. نه ترس از دست دادنی بود، نه لزومی می‌دیدیم که نقش بازی کنیم.
درسته که اون از ویدیوکال سوم داشت می‌پرسید من کجا اپلای کنم تو راحت‌تری؟ یا از یه جایی به بعد همه‌ی فعل‌هاش رو جمع می‌بست و بیشتر از کلمه‌ی ما استفاده می‌کرد، اما من که خودم رو می‌شناختم. من که می‌دونستم وقتی طی هفته فکرم درگیرش نیست و آرامش دارم یعنی هنوز هیچ آینده‌ی مشترکی تو ذهنم تعریف نشده.
ما حرف زدیم. خیلی زیاد. همه‌ی صحبت‌هامون ویدیوکال بود و در بعضی موارد یه سری پیام تو واتسپ. اون ساکن شهر دیگه‌ای بود. (چرا همه‌ی فعل‌هام گذشته‌س؟) خیلی شبیه بودیم. شباهت‌های عجیب غریب. شباهت‌هایی که داشت منو مجاب می‌کرد که واقعا همه‌ی آدم‌‌های قبلی سوتفاهم بودن. شوخی‌های هم رو می‌فهمیدیم. من یه چیزی می‌گفتم و اون ادامه می‌داد. اون یه چیزی می‌گفت و من ادامه می‌دادم.
 تو جلسه‌ی سوم صحبت‌هامون یه جمله گفت که باعث شد جدی بگیرمش. یه جا به گذشته‌م اشاره کردم. گفت «اصلا تو چرا راجع به این موضوع حرف می‌زنی؟ ۱۹، ۲۰ ساله بودی، یه اشتباهی کردی، تموم شده رفته دیگه. مگه یه دختر ۱۹،۲۰ ساله چی می‌فهمه؟» از اون جا به بعد دیگه منم رفتم سراغ سوال طرح کردن و چیزایی که برام مهم بود رو لیست کردم. تا قبل از این جمله، اون سوال می‌کرد و خودش توضیح می‌داد و بعد من هم جواب می‌دادم.
 قرار شد همدیگه رو ببینیم و امروز دیدیم. لحظه‌ای که دیدمش لحظه‌ی عجیبی بود. تا قبل از اون لحظه با درصد بالایی مطمئن بودم به نتیجه می‌رسیم، ولی دقیقا از همون لحظه صد درصد می‌دونستم ما ربطی نداریم به هم. اگه می‌شد همون جا دور می‌زدم و برمی‌گشتم. اما انصاف نبود. اون این همه راه اومده‌بود. دو ساعت حرف زدیم و من همه‌ی بغض و بی‌حوصلگیم رو انداختم گردن بی‌خوابی‌ شب قبل. اون با ذوق یه چیزایی تعریف می‌کرد و من فکر می‌کردم چقدر یه آدم می‌تونه بی‌نمک باشه؟ اون از آینده حرف می‌زد و من حتی نمی‌تونستم نیم ساعت دیگه رو با حضورش تصور کنم. اون عکس خانواده‌ش رو بهم نشون می‌داد و من فکر می‌کردم چطور می‌خواد به این همه آدم بگه نشد؟ اون از جزئیات حرفایی که قبلا زده‌بودیم می‌گفت و من فکر می‌کردم بعد از این همه حرف و بررسی این همه جزئیات، الان چه دلیلی براش بیارم و بگم نمی‌خوام ادامه بدم؟
می‌خواستیم خداحافظی کنیم که یهو گفت شام نمی‌خوری؟ گفتم دیر میشه. چرا باید اصلا همچین حرفی می‌زد؟ من که قبلا گفته‌بودم حداکثر تا فلان ساعت می‌تونم بیرون باشم. اون روز هم گفته بود منو ول کنی میشینم ۴ ساعت برات حرف می‌زنم. امروز هم می‌گفت آدم پیش تو راحت می‌تونه خودش باشه.
***
خداحافظی کردیم و رفت. نشستم پشت فرمون و گریه کردم. فقط اشک نریختم، های‌های گریه کردم. با صدای بلند. تموم شد؟احتمالا آره. ناراحتم؟ خیلی زیاد. به خاطر تموم شدنش؟ نه، به هیچ وجه. پس از چی؟ از دست خودم. منطقی هم پشت این ناراحتی هست؟ نه...
Designed By Erfan Powered by Bayan