راسپینا

راسپینا

فصل طلایی

چون منم

سال اول دبیرستان تو یه مسابقه‌ی ریاضی شرکت کردیم و یکی از تیم‌های منتخب شدیم و رفتیم مرحله‌ی بعد. دم مرحله‌ی دوم ما رو که ۴ نفر بودیم با یک عالمه کتاب و نمونه سوال می‌فرستادن تو یه اتاق تو مدرسه و ما تا شب درس می‌خوندیم. البته که نمی‌خوندیم. اون قدر حرف می‌زدیم و اون قدر شوخی می‌کردیم که اون دوره برامون تبدیل شد به یکی از بهترین دوره‌ها. همون موقع هم در موردش اینجا هم زیاد نوشته‌بودم.

دم مرحله‌ی دوم هم اینجا رو ول نکردم. روز امتحان، دقیقا قبل از این که از خونه بزنم بیرون برم حوزه‌ی برگزاری امتحان، بدون این که بدونم قراره چی بشه و چطور بشه، اومدم نوشتم که دارم میرم و اینا. یادم نیست دقیق چی نوشتم، ولی یادمه نوشتم. یه جا هم به این اشاره کردم که یکی دو ساعت مونده به امتحان، بعد من اومدم اینجا! اجتمالا اون وسط یه شوخی هم با مدیر مدرسه‌مون کردم که اگه بفهمه من اینجام لابد دعوام می‌کنه و این حرفا.

اون موقع رابطه‌م با مدیر مدرسه‌مون هم خیلی خوب بود و وبلاگم رو هم می‌خوند. یادم نیست کامنت گذاشت یا بعدا به خودم گفت، ولی مضمون حرفش این بود که تو دم امتحان رفتی پست وبلاگ گذاشتی چون تویی! تو همینی. مدلته. و درسته، هر کس دیگه‌ای جز تو بود این کارو نمی‌کرد و استرس امتحان و «حالا بذار یه کم دیگه بخونم». و اینا ولش نمی‌کرد.

راستش مدیر مدرسه‌مون خیلی از دیدگاه‌های منو عوض کرد. یه بخشی از خودسرزنشگریم رو ازم گرفت، البته نه همه‌ش رو. ولی خب باعث شد خیلی چیزا رو جور دیگه‌ای ببینم. من دو ساعت قبل از امتحان داشتم پست وبلاگی میذاشتم، چون من بودم. کسی هم حق نداشت دعوام کنه. این که بقیه این کارو نمی‌کردن هم دلیل نمی‌شد که من هم نکنم. بقیه من نبودن.

خلاصه که الان هم اینجام. بدون عذاب وجدان، بدون ترس از این که کسی دعوام کنه. سه چهار روزه که تمام وقت و انرژیم رو گذاشتم روی آماده کردن محتوای جلسه‌ای که نیم ساعت دیگه شروع میشه. و این جلسه خیلی برا من مهمه. خیلی خیلی خیلی مهم‌تر از مرحله‌ی دوم اون مسابقه‌ی ریاضی. مطالبش رو بارها مرور کردم، زمان گرفتم و ارائه دادم. تپق زدم و اصلاح کردم، سوال‌های احتمالی رو پیش‌بینی کردم و جواب دادم، به غیر از اسلایدهای اصلی، یه سری اسلاید بک‌آپ هم درست کردم که اگه سوال‌ها رفت تو جزئیات از اونا هم استفاده کنم و حالا اینجام. دارم می‌نویسم، در حالی که نمی‌دونم چی قراره بشه. بعید می‌دونم تو این نیم ساعت باقی‌مونده هم کسی این پست رو ببینه و بخونه. ولی اگه دیدین و خوندین، لطفا برام دعا کنید.


+ راستی! تو مرحله دوم اون مسابقه‌هه هیچ نتیجه‌ی درخشانی به دست نیاوردیم که البته با اون حجم از مطالعه که ما داشتیم، کاملا عادلانه بود😂

وسواس فکری و این داستانا...

یکشنبه‌ها یه کلاس روانشناسی‌طور دارم. ساعت ۵ و نیم عصر، مجازی. نه تکلیف خاصی داره، نه لازمه چیزی براش آماده کنیم، نه حتی لازمه لباس خاصی براش بپوشیم (چون دوربین رو روشن نمی‌کنیم). کلا هم یک ساعت و نیمه. ولی از صبح که بیدار میشم، فکرم درگیر اون جلسه‌س. حتی از ساعت ۸،۹ صبح انگار نمی‌خوام کاری رو شروع کنم که یه وقت با اون تلاقی پیدا نکنه! کلا جلسه که تموم میشه تازه می‌تونم یه نفس راحتی بکشم و کارام رو با خیال راحت انجام بدم. ولی خب چه فایده؟ دیگه اون موقع وقت نماز و آماده کردن شام و ایناست.

امروز هم که دیگه اصلا وقت سرخاروندن نیست. هم باید یه جلسه کلاس آنکولوژی ببینم(هر جلسه ۴ ساعته که با نوت‌برداری و اینا به ۶،۷ ساعت هم می‌رسه!)، هم یه گزارش بنویسم که چکیده‌ی شونصد تا مقاله‌س، هم یه تعدادی ایمیل باید بزنم که فقط خدا می‌دونه ایمیل زدن چه انرژی وحشتناکی از من می‌گیره و تازه بعدش برم کلاس.

+ نمی‌دونم از این کلاس روانشناسیه ۲ جلسه مونده یا سه جلسه، ولی واقعا دوست دارم زودتر تموم شه. کلا ۱۰ جلسه بود، این وسط به یه جلسه تعطیلی خورد، یه جلسه هم استاد نیومد. اگه اون دو جلسه تشکیل می‌شد، تا امروز یا کلا تموم شده‌بود، یا امروز می‌شد آخرین جلسه.

+ انگار مهم نیست اندازه‌ی task ها چقدر باشه، همین که تعدادشون زیاد بشه منو به هم می‌ریزه و باعث میشه استرش بگیرم. وگرنه الان مثلا «برو تو فلان سایت لاگین کن، یه اسکرین‌شات بفرست که ما دسترسی‌هات رو چک کنیم» چیه که من احساس می‌کنم کارم رو زیاد کرده؟!

+ وضعیتم این جوریه که هر لحظه قابلیت اینو دارم که از شدت استرس بزنم زیر گریه😂😂

+ هیجی دیگه، بریم به کار و زندگی‌مون برسیم. اگه تونستید برام دعا کنید لطفا. ممنونم.

😂😂😂

پیرو پست قبلی، روز اولی که این سریاله رو شروع کردم با خنده به محمود گفتم دارم سریال ترکی می‌بینم. چون قطعا اسم «سریال ترکی» یه سری موضوعات رو میاره تو ذهن آدم. بلافاصله گفت از اونایی که این با اونه، اون با اینه؟ گفتم نه، روانشناسیه.
حالا داشتم ویکی‌پدیای سریاله رو می‌خوندم، دیدم تو همون کلینیک روانشناسی که ۴ تا روانشناس داره، دوتاشون جدا شدن، از این دو تا یکی‌شون عاشق اون یکیه، سومی هم عاشق اینه 😂😂😂 یعنی از ۴ تا روانشناس، سه تاشون تو مثلث عشقی هستن😂🤦🏻‍♀️
خلاصه که درسته موضوع سریال متفاوته، ولی به عنوان یه سریال ترکی کاملا رسالت خودش رو انجام داده 😂😂😂

+ اسم ایشون رو اگه سرچ کنید، مقدار خوبی زیبایی می‌بینید :«su burcu yazgı coşkun»
+ بلایی که ترک‌ها سر اسامی میارن واقعا خانمان‌سوزه. به محسن میگن ماهسون، به محمد میگن مِهمِت، به غریب میگن گریپ، به محمود میگن ماهمِت و ...

فعلا همینا

دارم سریال ترکی می‌بینم و این عجیبه! من خیلی اهل فیلم و سریال دیدن نیستم. ولی خب با این توجیه که برا زبانم خوبه تو این سال‌ها کلی سیتکام آمریکایی دیدم. از اونایی که ۲۰ دقیقه‌س هر قسمت‌شون، ولی یهو ممکنه بشینی ۱۰ قسمت پشت هم ببینی! این سریاله رو ولی برا این شروع نکردم. از موضوعش خوشم اومد. من همیشه هم روانشناسی رو دوست داشتم، هم داستان زندگی آدم‌ها رو.
داستان این سریال هم مربوط به یه کلینیک روانشناسیه که تو هر قسمت چند جلسه از تراپی‌هاش رو نشون میده. هر قسمتش هم حدود ۲ ساعت و نیمه:)))) که البته من پشت سر هم نمی‌بینم. مثلا ۲۰ دقیقه می‌بینم، میرم، چند ساعت بعد دوباره ۲۰ دقیقه می‌بینم و ... گسسته بودن جلساتش هم به این قضیه کمک می‌کنه. یعنی چون تو هر قسمت سه، چهار تا بیمار می‌شینن یا روان‌شناس‌ها حرف می‌زنن، خیلی راحت میشه تقسیم کرد و هر بار یکیشون رو دید. تا الان ۷ قسمت دیدم.
وقتی که دارم رو سریال میذارم باعث شده اینستاگرام تعطیل بشه. تلگرام خیلی محدود بشه، یوتیوب هم همین‌طور. جذابیتش هم از این فضاهای بی سر و ته بیشتره. اسم سریال؟ kirmizi oda یا اتاق قرمز.

ذهنم همچنان پراکنده‌س. ترس از نرسیدن به هدف داره اذیتم می‌کنه. ترس از ادامه ندادن هم همین‌طور. یعنی این جوریم که خب فلان دوره‌ی ۸ جلسه‌ای رو شروع کردی، ولی از کجا معلوم تا تهش بری؟ از کجا معلوم تمومش کنی؟
شب و روزم تقریبا برعکس شده. نزدیک طلوع آفتاب تازه می‌خوابم، حدود اذان ظهر بیدار میشم. تا یه جایی تلاش کردم این روند رو درست کنم، ولی نشد. منم تصمیم گرفتم رها کنم و به جای سرزنش کردن خودم، از ساعت‌های بیداریم استفاده کنم. بد هم نشد.
دانشکده‌مون یه سری دوره با عنوان میکرومستر گذاشته که نمی‌دونم چرا اصلا رفتم بررسی‌شون کردم. خب من همونا رو با همون اساتید در غالب درس گذروندم دیگه. ولی خی رفتم چک کردم. نتیجه این که حتی دیدن لیست استادا هم حالمو بد کرد. حس خیلی بدی دارم نسبت به دانشگاه و یه جورایی خدا رو شکر که بالاخره همه جوره قطع شدم ازش. یعنی اصلا نمی‌دونم چرا تا یه جایی داشتم تلاش می‌کردم وصل بمونم. وقت تلف کردم فقط. ولی حالا در کل این میکرومسترها خیلی هم گرون درمیاد:)) هر درس ۱۰ تومنه. یه دوره با ۴ تا درس درمیاد ۴۰ تومن، ناقابل:)) اگه مبلغ آزادسازی مدرک رو عطف به ما سبق نمی‌کردن، من با زیر ۴۰ تومن می‌تونم کل کارشناسی و ارشدم رو آزاد کنم. بعد حالا ۴ تا دونه درس، ۴۰ تومن؟!
دیگه...نمی‌دونم. فعلا همینا.

انگیزه‌ای به نام شلوار

دیشب بالاخره بعد از مدت‌ها ورزش کردم. بین ساعت ۱۰ و نیم تا ۱۱ و نیم شب، ۴۷۹ کالری سوزوندم. جالبیش اینجا بود که برخلاف دفعات قبلی که یه مدت بین ورزش کردن‌هام فاصله میفتاد، این بار کم نیاوردم و عین یک ساعت و ۵ دقیقه رو با مربی جلو رفتم. از شنبه هم دوباره دارم یه سری چیزا رو رعایت می‌کنم. رژیم رسمی، از اینایی که میگن از چی چقدر بخور، نگرفتم، فقط دارم حجم خیلی بیشتری پروتئین می‌خورم و نون و برنج رو یه کم کمترش کردم. از اون طرف هله‌هوله رو هم حذف کردم. یه دوره دیگه خیلی ول کرده‌بودم و هر چی دلم می‌خواست می‌خوردم و به وضوح دوباره چاق شدم.
جدیدا دو تا شلوار خریدم که نمیشه گفت اندازه‌م نیستن، ولی اون جوری که من می‌خوام هم نیستن. یکی دو تا از لباس‌هام هم رفتن لب مرز تنگی. دیشب یه کم قبل از این که من ورزش کردن رو شروع کنم، محمود یکی از اون شلوار‌ها رو آورد که ببینه، موند رو مبل. وسط ورزش هی چشمم بهش میفتاد و خنده‌م می‌گرفت. انگار به عنوان جایزه و انگیزه اونجا بود.
شلواره از این سرهمی‌هاست. همیشه دوست داشتم یه دونه داشته‌باشم و همیشه به خودم گفتم اینا تو تن من قشنگ نمیشه و باید حسابی لاغر بشم که بهم بیاد. ولی اون هفته با خودم گفتم بیا و بخرش. یا خوب میشه و می‌پوشی، یا نگه می‌داری. که خب شد آنچه شد:))

+ دلم لک زده برای یه سفر:)) به خصوص تو هوای این روزا.
+ از کار با scite.ai واقعا راضیم. همین که برا هر چیزی منبع مقاله‌ای میگه و از خودش جواب تولید نمی‌کنه خیلی عالیه. فقط مسئله‌م باهاش اینه که طول می‌کشه تا جواب رو پیدا کنه و این وسط منم میرم پی کارای دیگه و گاهی خیلی دیر برمی‌گردم سراغش. باید تمرین کنم وقتایی که اون داره می‌گرده دنبال جواب، تو همون صفحه بمونم:)))

بچسب به علاقه‌ت.

فعال‌تر شدم. البته که طبیعیه. تابستون تموم شده و من همیشه اول پاییز به شکل محسوسی حالم خوبه. ۲ تا دوره‌ی جدید ثبت نام کردم. سرطان‌شناسی و سلول‌های بنیادی. برا دیتاساینس همون قبلیه بس بود. این دو تا ولی جدیدن برام و امیدوارم نهایتا مفید هم باشن.

از اون طرف کار شرکت هم دیگه خیلی سرطانی شده:)) یعنی سرطانی که بود، ولی من خیلی قاطی این بخشش نبودم. الان نمی‌دونم چی شده که مدل‌های یادگیری ماشین افتاده دست من. خوبیش اینه که دارم مقاله می‌خونم. البته که scite.ai خیلی داره جورم رو می‌کشه، ولی بازم خوبه.

یه کتاب تاریخچه‌ی سرطان هم رو میزه، هر چند وقت یه بار برمی‌دارم، یه کمش رو می‌خونم.


آخرین پیام عموم بهم این بود که من باعث افتخارشم. یکی از آخرین پیام‌های عمه‌م هم این بود که عزیز بودی، هستی و خواهی بود. درد اینجاست که هر دو تای این پیام‌ها رو به کل یادم رفته‌بود و هر دو تا رو وقتی دیدم که فرستنده‌شون فوت شده‌بود. دروغ چرا؟ به غیر از دکتر شریفی، عموم هم یه دلیل بود برا این راه و حالا انگار عمه‌م هم دوباره بهم یادآوری کرد که پس چرا ول کردی دختر؟ بچسب به علاقه‌ت. علاقه؟ نمی‌دونم. نمی‌فهمم.


پس بقیه‌ی آدم‌ها چطور با مرگ عزیزان‌شون کنار میان؟

شکوه یا غم

همون روزی که تو بهمن‌ماه ۹۶، وسط سمینار زمستانه، توی یکی از تالار‌های دانشگاه، در حالی که سمینار دکتر شریفی زارچی رو شنیده بودم و حالا داشتم به ارائه‌ی استاد راهنمای آینده‌م گوش می‌دادم، یهو تصمیم گرفتم کنکور ارشد بدم و این بار علاقه‌ی دوران دبیرستانم رو هم قاطی لیسانسم کنم و حداقل تلاش کنم یه گام کوچیک تو راه ژنتیک بردارم، این دوگانه شروع شد: شکوه یا غم؟
دارم راجع به سرطان صحبت می‌کنم. بیماری‌ای که اون موقع تازه عموی عزیزم رو ازم گرفته‌بود و حالا هم دو سه ماهی میشه که عمه‌‌ی عزیزم رو ازم گرفته. البته که پدربزرگ و یکی دیگه از عمه‌هام رو هم سال‌ها قبل ازم گرفته. سرطان بیماری عجیبیه. بیماری باشکوهیه. سلول‌هاش و مکانیزم‌هاش اون قدر پیچیدگی داره که می‌تونی عاشقش بشی. اما به این شرط که تو ژن اقوام پدریت نباشه و هر چند وقت یه بار یه قربانی نگیره.
امروز بعد از این که توی یه دوره‌ی مرتبط با سرطان ثبت نام کردم و بعدش غرق خوندن جهش‌های مرتبط با سرطان و نحوه‌ی استفاده از اون‌ها برای مدل‌سازی و تشخیص سرطان بودم و داشتم از انواع و اقسام مقاله‌ها لذت می‌بردم، به این فکر کردم که ترجیحم این نبود که خودم و کل افرادی که می‌شناسم، تو عصری زندگی می‌کردیم که درمان قطعی سرطان در دسترس همه بود و هیچ وقت حتی به ذهنم هم خطور نمی‌کرد که برم سمت مطالعه در موردش؟ چه می‌دونم، مثل مثلا آبله که الان دیگه دغدغه‌ی هیچ‌کس نیست، یا حتی کرونا که این قدر کمرنگ شده برامون. ها؟

+ دکتر شریفی یه جمله‌ی معروف داشت، سر کلاس‌هاش زیاد می‌گفت. می‌گفت آدم وقتی در مورد سیستم ایمنی بدن خودش می‌خونه، همون جا باید سجده کنه.

بفرمایید هندونه!*

این روزا دارم تلاش می‌کنم بخشی از دانش قبلیم که این مدت داشت گوشه‌ی ذهنم خاک می‌خورد رو احیا کنم. بیشتر تمرکزم هم رو پایتونه و کار با دیتا. صادق یه دوره‌ی دیتاساینس معرفی کرد و گفت می‌خواد شروع کنه، منم گفتم پس بیا با هم انجام بدیم. الانم خیلی کاری به کار هم نداریم، در همین حد که من تا فلان جا رفتم و فلان بخش رو انجام دادم و ... به هم گزارش میدیم.
دیروز آگهی یه دوره‌ی دیگه رو هم دیدم و گفتم بد نیست اونم بگذرونم. به نظرم کامل‌تر از این بود و به درد می‌خورد. توی توضیحاتش نوشته‌بود طی دوره ۱۵ تا پروژه‌ی متوسط و ۵ تا پروژه‌ی بزرگ انجام میشه. منم بیشتر دنبال همین چیزای عملی هستم. یعنی کلا راحت‌ترم که مباحث رو موقعی که دارم ازشون استفاده می‌کنم یاد بگیرم و این جوری بیشتر یادم می‌مونه. خلاصه که رفتم تو سایت‌شون و دیدم ثبت‌نام مستقیم نداره. مبلغ هم مشخص نبود. ولی نوشته‌بود شماره‌تون رو وارد کنید تا باهاتون تماس بگیریم و ۴۰ دقیقه مشاوره‌ی رایگان بهتون بدیم که بتونید دوره‌ی مناسب خودتون رو پیدا کنید.
با این که می‌دونستم معمولا ته این تماس‌ها هیچی نیست، شماره‌م رو وارد کردم. امروز یه خانمی بهم زنگ زد. گفت تو دوره‌ی فلان ثبت نام کردی. گفتم بله، یه سری توضیحات داد، یه سری سوالا پرسید، این وسط هم چند باری با من‌و من گفت آخه شما خودت ارشد هوش مصنوعی شریف داری، باید یه جوری برات برنامه بریزیم که خسته نشی. برا همین پیشنهاد من اینه که تو دو تا دوره‌ی مقدماتی‌مون و دوره‌ای که خودت انتخاب کردی به صورت آفلاین شرکت کنی و خودت تندتند ویدیوهاش رو ببینی، بعد در ادامه بیای تو فلان دوره‌مون شرکت کنی که ۷ ماهه‌س و هزینه‌ش هم ۲۰ میلیونه، ولی ما الان تخفیف داریم و میدیمش ۱۶ میلیون. این وسط یه سری استدلال نادرست هم کرد و نتیجه گرفت که اصلا من باید این دوره‌ای که خودش میگه رو بگذرونم و اون دوره‌ای که انتخاب کردم رو بلدم (من اون دوره دومیه رو هم بلد بودم، فقط تعداد پروژه‌هاش باعث شده‌بود وسوسه بشم که شرکت کنم) گفتم اگه بخوام فقط اون موارد آفلاین رو بگذرونم و تو این دوره جدیده شرکت نکنم چی؟ گفت اونا رو خالی نمیدیم و کلا خدمات آفلاین نداریم. من دارم استثنا قائل میشم و اینا. شما دوره‌ی اصلی رو بخری، با پیش‌نیازها میشه ۱۸ تومن. گفتم بعد این پروژه‌هایی که نوشتید به چه شکله؟ پروژه‌ها رو می‌زنیم و تصحیح میشه؟ گفت خدمات تصحیح که داریم، ولی پروژه‌ها رو یه بار استادها سر کلاس می‌زنن، بعد شما میرید یه بار دیگه می‌زنید.
هیچی دیگه... نه دوره اون چیزی که من فکر می‌کردم بود، نه هدفش با اون چیزی که من می‌خواستم هم‌خوانی داشت، نه زمانش و هزینه‌ش برام مناسب بود. فقط ۲۳ دقیقه امروز با یکی حرف زدم و از این که بهم گفت تو سطحت از کلاسای ما بالاتره کیفور شدم:)) البته که اونم بخشیش برا این بود که دوره‌ی اضافه بهم بفروشه😅

* اشاره به هندونه زیربغل کسی گذاشتن.

خویشتن‌داری در حد اعلا

دیروز که مسئول منابع انسانی سابق شرکت قبلی بهم پیام داد و یه لیست ۱۳ موردی برام فرستاد که موقع قطع همکاری با شرکت باید بررسی می‌شده و اینا، با خودم فکر کردم لابد شرکت بالاخره به فکر افتاده که با کارمندای سابقش تسویه کنه. البته که تعجب هم کردم، چون خود ایشون (مسئول منابع انسانی) هم چند وقتی هست از شرکت اومده‌ بیرون و حتی مسئول منابع انسانی که به جاش استخدام شده هم الان یه ماهه اومده بیرون:)) ولی با خودم گفتم بذار بنویسم و توضیح بدم. تک تک موارد لیستی که خودش فرستاده‌بود رو اسم بردم و توضیح دادم. مثلا در مورد وام نوشتم من وام نگرفتم، یا مثلا در مورد بیمه نوشتم من بیمه نداشتم، در مورد حقوق ماه آخر نوشتم نگرفتم به فلان دلایل و ... و تهش هم نوشتم می‌دونم مسئولیتش با شما نبوده و تقصیر شما نیست، ولی الان ۱۳ ماهه که من دیگه تو اون شرکت کار نمی‌کنم و بنابراین تسویه دیگه معنی و فایده‌ای هم نداره و بی‌خیال!

و فکر می‌کنید تهش چی شد؟ بهم جواب داد که عزیزم حتما اینا رو پیگیری کن، من که خودم خیلی وقته از شرکت اومدم بیرون، ولی شما خودت حتما بهشون پیام بده و بگو😐😐😐 بعدم نوشته‌بود در مورد موارد مالی من کاری از دستم برنمیاد، در مورد منابع انسانی اگه فکر می‌کنی موردی هست بهم بگو😐😐😐😐😐

واقعیتش پاسخ مورد علاقه‌م این بود که بهش بگم عزیزم شما موقعی که جفت‌مون اونجا کار می‌کردیم هم کار خاصی از دستت برنمیومد و چیزی رو پیگیری نمی‌کردی، جه برسه به الان. و این که خودت لیست ۱۳ موردی برا من فرستادی که همه‌ش مالی بوده، اگه می‌دونستم صرفا حوصله‌ت سر رفته که به من پیام دادی، خب منم الکی وقت نمیذاشتم اینا رو برات توضیح بدم!

ولی صرفا تشکر کردم و بعدم میوتش کردم😇

بکوش کانادا در time zone تو باشد

دیشب دور دریاچه داشتم از عمیق‌ترین نگرانی‌ها و ترس‌هام باهاش حرف می‌زدم و اونم همین‌طور. حال، آینده‌ی نزدیک، آینده‌ی دور، اگه پلن آ جواب داد چی؟ اگه نداد چی؟ و .... داشتیم راه می‌رفتیم و حرف می‌زدیم و به حدی حواسم پرت بود که وقتی گفت ۲۷ دقیقه راه رفتیم و به وسط مسیر رسیدیم تعجب کردم. تو همون وضعیت ماشین‌های دریاچه در حالی که مسافراشون دست می‌زدن و می‌خوندن هی از کنارمون رد می‌شدن. یه جا می‌خواستم بگم به خدا زندگی برا ایناست، وگرنه ما که اینجا هم درگیر دغدغه‌هامونیم و اون قدر مشغول مشکلات‌مون شدیم که گذشت نیم ساعت رو نفهمیدیم.

رییس ساعت ۸ شب پیام داده‌بود که چرا آفلاینی؟! با خودم گفتم درسته حالا اون روز کلا کم آنلاین بودی، ولی توقع این که ساعت ۸ شب آنلاین باشی، اونم در حالی که ساعت کاریت رو تا ۶ تعریف کردی دیگه زیادیه و به هیچ عنوان حق نداری بری تو موضع ضعف. خلاصه که امروز صبح همینو بهش توضیح دادم و گفتم من چند بار چک کردم پیام نداده‌باشین، ولی از ساعت ۶ به بعد آفلاین شدم. 
بعد از فرستادن پیام توضیحاتم تازه متوجه شدم که time zone ام از هفته‌ی پیش که set کردم تغییر نکرده و خورده کانادا! فلذا اونا فکر می‌کنن من از ساعت ۸ شب تا ۴ و نیم صبح قراره آنلاین باشم! یه پیام دیگه دادم و گفتم این طوری شده و بعد ۴۰ دقیقه درگیر درست کردن time zone بودم. هی درستش می‌کردم، هی می‌رفتم می‌دیدم دوباره زده کانادا:)) تهش داشتم فکر می‌کردم این که واقعا پاشم برم کانادا شاید راحت‌تر از این باشه که این time zone رو عوض کنم:)) ولی بالاخره درست شد.

این وسط از شرکت قبلی هم پیام دادن که اگه فلان موارد رو باهات تسویه نکردیم بیا انجام بدیم. نوشتم من کلا چیزی باهان تسویه نشده و روز آخر هم مثل همه‌ی روزای عادی دیگه از شرکت اومدم بیرون و حتی چیزی بهم ندادن امضا کنم. ولی الان دیگه بعد از ۱۳ ماه تسویه هم بشه فایده‌‌ای نداره. فک کن! من ۱۳ ماهه اومدم بیرون، بعد اینا تازه پیام دادن که بیا بهت سنوات بدیم. سنوات بخوره تو سرتون خب، اعصابی که اونجا ازمون خرد کردین رو چه جوری می‌خواین جبران کنید؟

+ خوبی اینجا نوشتن اینه که وقت کمتری از آدم می‌گیره. کانال مدام دم دسته و هی میری سر می‌زنی و هی تا یه چیزی به ذهنت می‌رسه می‌خوای بنویسی و بعدم درگیر «بذار اینو بخونم، بذار اونو بخونم» میشی و می‌مونی تو تلگرام. خلاصه که درسته دلم می‌خواست به مناسبت اولین روز پاییز برم اونجا هم یه چیزی بنویسم، ولی بی‌خیال شدم.

Designed By Erfan Powered by Bayan